" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٣: روزگاری که بعشق از هوسم افگندند

روزگاری که بعشق از هوسم افگندند
بال و پر کنده برون قفسم افگندند
ما و من خوش پر و بالی بخیال انشا کرد
مور بودم بغرور مگسم افگندند
تا کند عبرتم آگاه زهنگامه عمر
در تب و تاب شمار نفسم افگندند
خون خشکم جوی از قدر نیرزید آخر
صدره از پوست برون چون عدسم افگندند
نقش پا کرد تصور بتغافل زد و رفت
در ره هر که خط ملتمسم افگندند
ناز دارم بغباری که زبیداد فلک
سرمه شد تا بره دادرسم افگندند
چه توان کرد سراغ همه زین دشت گم است
در پی قافله بی جرسم افگندند
شکوه من زفراموشی احباب خطاست
از ادب پیش گذشتم که پسم افگندند
سخت زحمت کش اسباب جهانم (بیدل)
چه نمودند که در دیده خسم افگندند