روزیکه عشق رنگ جهان نقش بسته بود
تقدیر نوک خامه صنعت شکسته بود
عیش و غمیکه نوبر باغ تجدد است
چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود
خاک تلاش کرد بسر خلق بی تمیز
ورنه غبار وادری مطلب نشته بود
این اجتماع وهم بهار دگر نداشت
رنگ پریده گل تحقیق دسته بود
ربط کلام خلق نشد کوک اتفاق
تاریکه داشت ساز تعین گسسته بود
عمریست پاس وضع قناعت وبال ماست
وارستگی هم از غم دینا نرسته بود
کس جان بدر نبرد زآفات ما و من
سرها فگنده دم تیغ دودسته بود
دیدیم عرض قافله اعتبارها
جمعیتی که داشت همین بار بسته بود
(بیدل) نه رنگ بود و نه بوئی درین چمن
رسوائیی بجهره عبرت نشته بود