" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٠: ریشه واری عافیت در مزرع امکان نبود

ریشه واری عافیت در مزرع امکان نبود
هر که در دلها مدارا کاشت جمعیت درود
گرمی هنگامه ما یگدوروزی بیش نیست
رفته است آنسوی این محفل بسی گفت وشنود
جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش
تا نفس دارد اثر آئینه می باید زدود
از ضعیفی چشم برمشق سجودی دوختیم
لغزش مژگان زسرتاپای ما چون خامه سود
صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست
خامه نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است
نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود
عشق داد آرایش هر کس بآئینی که خوست
داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود
خفت غفلت مباد ادبار روشن گوهران
میکشد پاخوردن از خاشاک چون آتش غنود
جوهر آگاهی آئینه بازنگار رفت
حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود
عالم مطلق سراپایش مقید بوده است
حسن در هر جا نمایان شد همین آئینه بود
از تأمل باید استعداد پیداکردنت
گوهری دارد بکف هر قطره از دریای جود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت
هر نوائی را که وادیدم خموشی می سرود
وهم هستی غره اقبال کرد آفاق را
بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
خلق خواری را بنام آبرو می پرورد
قطره افسرده را (بیدل) گهر باید ستود