زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند
یک درم مهر دو لب کو که بسائل بخشند
جود مطلق بحسابیست که از فضل قدیم
کم و بیش همه کس از همه غافل بخشند
سر متابید زتسلیم که در عرصه عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون بهواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع بمحمل بخشند
تو و تمکین تغافل من و بی صبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمیکه کجا باز کنم
کاش این آئینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعت خواهست
این ازان جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گرشوی مرکز پرکار حقیقت چو گهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم زما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان به که بمنزل بخشند
نیست خون من ازان ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظور کرم بخشش عبرت باشد
چه خیالست که دولت باراذل بخشند
بهوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من (بیدل) بخشند