زان نشه که قلقل بلب شیشه دواند
صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند
چونشمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم
خاکستر من شعله در اندیشه دواند
از عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد
سعی نفس است این که بهر پیشه دواند
خار و خس اوهام گرفته است جهان را
کو برق که یک ریشه درین بیشه دواند
در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست
فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند
آنجا که خیالت چمن آری حضور است
مژگان بصد انداز نگه ریشه دواند
در بزم تو شمعی بگداز آمده وقت است
رنگی بر خم غیرت هم پیشه دواند
محو است بخاموشی مستان نگاهت
شوریکه نفس در نفس شیشه دواند
(بیدل) گهر نظم کسی راست که امروز
در بحر غزل زورق اندیشه دواند