" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٥: زبان بکام خموشی کشد بیانش و لرزد

زبان بکام خموشی کشد بیانش و لرزد
گه زدور بحیرت دهد نشانش و لرزد
نگه نظاره کند از حیانهانش و لرزد
زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزد
چو شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم
ببوسد از لب موج گهر دهانش و لرزد
قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم
که فکر مو شود از حیرت میانش و لرزد
دمی که آرزوی دل بعرض شوق تو کوشد
گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد
خیال ما کند آهنگ سجده سر راهت
برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد
نظر بطینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است
که همچو موج شود ناله بر زبانش و لرزد
عجب مدار زنیرنگ اختراع مروت
که همچو آه زدل بگذرد سنانش و لرزد
بود ترحم عشقت بحال ناکسی من
چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزد
بمحفل تو که اظهار مدعاست تحیر
نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد
بوصل وحشتم از دل نمیرود چه توان کرد
که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد
بعافیت نیم ایمن زآفتی که کشیدم
چو آن غریق که آرند بر کرانش و لرزد
زبسکه شرم سجودش کداخت پیکر (بیدل)
چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد