زبان بکام خموشی کشد بیانش و لرزد
            گه زدور بحیرت دهد نشانش و لرزد
         
        
            نگه نظاره کند از حیانهانش و لرزد
            زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزد
         
        
            چو شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم
            ببوسد از لب موج گهر دهانش و لرزد
         
        
            قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم
            که فکر مو شود از حیرت میانش و لرزد
         
        
            دمی که آرزوی دل بعرض شوق تو کوشد
            گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد
         
        
            خیال ما کند آهنگ سجده سر راهت
            برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد
         
        
            نظر بطینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است
            که همچو موج شود ناله بر زبانش و لرزد
         
        
            عجب مدار زنیرنگ اختراع مروت
            که همچو آه زدل بگذرد سنانش و لرزد
         
        
            بود ترحم عشقت بحال ناکسی من
            چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزد
         
        
            بمحفل تو که اظهار مدعاست تحیر
            نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد
         
        
            بوصل وحشتم از دل نمیرود چه توان کرد
            که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد
         
        
            بعافیت نیم ایمن زآفتی که کشیدم
            چو آن غریق که آرند بر کرانش و لرزد
         
        
            زبسکه شرم سجودش کداخت پیکر (بیدل)
            چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد