" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨٠: زجرگه سخنم خامشی بدر دارد

زجرگه سخنم خامشی بدر دارد
فشار لب بهم آوردن این اثر دارد
زدستگاه گرانجانیم مگوی و مپرس
دمیکه ناله کنم کوهسار بردارد
سخن بخاک مینداز در تأمل کوش
برشته ئی که گهر میکشی دو سر دارد
بهمزن الفت اسباب خودنمائی را
شکست آینه آئینه دگر دارد
تنزه آینه دار بهار ناز خوشست
حنامبند بدستی که رنگ بردارد
بدوش اشک روانیم تا کجا برسیم
چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد
بمرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل
قفس شکسته ما بیضه زیر پر دارد
بهر چه می نگرم شوخی تبسم تست
جهان روز و شبم شش جهت سحر دارد
غبار غیر ندارم بخویش ساخته ام
دلی که صاف شد آئینه در نظر دارد
نریخت دیده سرشکی که من قدح نزدم
گداز دل چقدر ناز شیشه گر دارد
زصبح این چمن آگاه نیست غره جاه
گشاد بال همان خنده دگر دارد
بنقش پارچه رسد (بیدل) از نوازش چرخ
ببا دمید هدم گر زخاک بردارد