" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨١: زدرد یاس ندانم کجا کنم فریاد

زدرد یاس ندانم کجا کنم فریاد
قفس شکسته ام و آشیان نمانده بیاد
ببرقی از دل مایوس کاش درگیرم
کباب سوختنم چون چراغ در ره باد
بغربت از من بی بال و پر سلام رسان
که مردم و نرسیدم بخاطر صیاد
چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم
شکست آبله پا بگردنم افتاد
زتنگی دلم امکان پر گشودن نیست
شکسته اند غبارم به بیضه فولاد
چه ممکن است کشد نقش ناتوانی من
مگر بسایه مو خامه بشکند بهزاد
اگر زدرد گرانجانیم سؤال کنند
چو کوه از همه عضوم جواب باید داد
زهیچکس بنظر مژده سلامم نست
مگر زسیل کشم حرف خانه ات آباد
زفوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس
خرابه خاک بسر ماند و گنج رفت بباد
غبار من بعدم نیز پرفشان تریست
زصید من عرقی داشت بر جبین صیاد
کشاکش نفسم تنگ کرد عالم را
خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم بگشاد
زشمع باعث سوز و گداز پرسیدم
بگریه گفت مپرس از ندامت ایجاد
بهار عشق و شگفتن خیال باطل کیست
زسعی تیشه مگر گل بسرزند فرهاد
ستم کش دل مأیوسم و علاجی نیست
کسی مقابل آئینه شکسته مباد
ترحم است بران صید ناتوان (بیدل)
که هر دم از قفسش چون نفس کنند آزاد