زدنیا چه گیرد اگر مرد گیرد
مگر دامن همت فرد گیرد
خجل میروم از زیانگاه هستی
عدم تا چه از من ره آورد گیرد
عرق دارد آئینه از شرم رنگم
بگو تا گلاب از گل زرد گیرد
تن آسان اقبال بخت سیاهم
حیا بایدم سایه پرورد گیرد
عبث لطمه فرسای موت و حیاتم
فلک تا کیم مهره نرد گیرد
شب قانعان از سحر می هراسد
مبادا سواد وفا گرد گیرد
بخاکم فرو برد امداد گردون
کم از پاست دستی که نامرد گیرد
زبس یاس درهم شکست است رنگم
گر آئینه گیرم دلم درد گیرد
ازین باغ عبرت نجوشید (بیدل)
دماغی که بوی دل سرد گیرد