زشوخی چشم من تا کی بروی غیر وا باشد
نگه باید بخود پیچد اگر صاحب حیا باشد
تصور می طپد در خون تحیر می شود مجنون
چه ظلم است اینکه کس دور از تو با خود آشنا باشد
ازین خاک فنا تا کی فریب زندگی خوردن
که دارد دست شستن گر همه آب بقا باشد
سراغ جلوه ئی در خلوت دل میدهد شوقم
غریبم خانه آئینه میپرسم کجا باشد
ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی
باندوه کجی خون شو اگر تیرت خطا باشد
مژه هرجا بهم یا بی نگاهی خفته است آنجا
نه شامت بی سحر جوشد نه زنگت بی صفا باشد
چه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من
اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد
زبس چون گل تنگ کردند برگ عشرت ما را
اگر رنگی پر افشاند شکست کار ما باشد
بغیر از ناله سامانی ندارد خانه وحشت
کمان حلقه زنجیر ما تیرش صدا باشد
ندارد هیچکس آگاهی از سعی گداز من
همان بیرنگ میسوزد نفس در هر کجا باشد
پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی
سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد
تأمل کن چه مغرور اقامت مانده ئی (بیدل)
مبادا در نگین نامی که داری نقش پا باشد