" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٩٣: رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد

رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سیل اینخانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بی مغزی شور هوس پیچیده بود
وصل گوهر یابد آن موجیکه این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم
لابه ئی چند آبروی دیده نمناک برد
حیف اوقاتیکه کس منت کشد از هر خسی
وقت پیری خوش که بیدندانیش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری بدوشم بسته است
چون سحر بر آسمان می بایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی
مزد عبرت زین نگین ها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون درین دشت اندکی لغزیده بود
جاده ها هر سو بمنزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
یاد آن مژگان مرا در سایهای تاک برد
میروم محمل بدوش آمد و رفت نفس
تا کجا یارب زخویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ بر افلاک برد
(بیدل) اقبال گرفتاری درین وادی کر است
ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد