زننگ منت راحت بمرگم کار می افتد
همه گر سایه افتد بر سرم دیوار می افتد
دماغ نازکی دارم جراحت پرور عشقم
اگر بر بوی گل پا می نهم بر خار می افتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
زهر جنس آتش دیگر درین بازار می افتد
متاع جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار می افتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بی آزار می افتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمانرا
زخود هم میرمد گر سبحه بی زنار می افتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار میباشد
نگاه دانه پیش از ریشه بر منقار می افتد
نشاید نکته سنجانرا زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار می افتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ایشمع ناقص پی
که زیر پا سراپای تو با دستار می افتد
زیکدم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
بدوش این بار چون برداشتی دشوار می افتد
قفای مردگان نامرده باید رفت در گورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار می افتد
دو روزی باغم و رنج حوادث صبر کن (بیدل)
جهان آخر چو اشک از دیده ات بیکار می افتد