" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٩٩: زین باغ بسکه بی ثمری آشکار بود

زین باغ بسکه بی ثمری آشکار بود
دست دعای ما همه برگ چنار بود
دیدیم مغزل فلک و سحر با فیش
یک رفت و آمد نفسش پود و تار بود
خلقی بکارگاه جسد عرضه داد و رفت
ما و منی که دود چراغ مزار بود
سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن
با هرن فس وداع گلی یادگار بود
دلها سموم پرور افسون حیرت اند
در زلف یار شانه دندان مار بود
هر گل درین بهار چمن ساز حیرتیست
چشم که باز شد که نه با او دوچار بود
ما غافلان تظلم حرمان کجا بریم
حسن آشکار و آینه در زنگبار بود
تکلیف هستیم همه خواب بهار داشت
دیوار اوفتاده بسر سایه وار بود
تنها نه من زدرد دل افتاده ام بخاک
بر دوش کوه نیز همین شیشه بار بود
عجزم بناله شور قیامت بلند کرد
بر خود نچیدنم علم کوهسار بود
جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار
افشاندم این ورق همه خطها غبار بود
جیبم بچاک داد جنون شگفتگی
دلتنگیم چو غنچه عجب جامه وار بود
پر دور گرد ماند زغیرت غبار من
دست بریده که بدامان یار بود
جهدی نکردم و بفسردن گذشت عمر
در پای همت آبله ام آشکار بود
(بیدل) بما و تو چه رسد ناز آگهی
در عالمی که حسن هم آئینه دار بود