سرکشی میخواستیم از پا نشستن در رسید
شعله را آواز میدادیم خاکستر رسید
خویش را یک پرزدن دریاب و مفت جهد گیر
زندگی برقیست نتوانی بخود دیگر رسید
بدر میبالد مه نواز کمین کاستن
فربهی ما را زراه پهلوی لاغر رسید
نارسیدن محمل آوارگی سر منزلیم
درگذشت از عالم ماهر که هر جا در رسید
دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت
تا بپروازی رسم آتش ببال و پر رسید
تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش
یک تپیدن ساز کرد این رگ بصد نشترسید
بی نصیب از بیعت مستان این محفل نیم
دست من بوسید پای هر که تا ساغر رسید
مطلعی سر زد زفکرم در کمینگاه خیال
بیخبر رفتم زخود پنداشتم دلبر رسید
کاش همچون سایه در زنگار میکردم وطن
آب برد آئینه ام را تا به روشنگر رسید
گریه من از تنزلهای آثار حیاست
آن عرق از جبهه ام گم شد بچشم تر رسید
بی زبانیهای (بیدل) عالمی را داغ کرد
از خموشی برق این آتش بخشک و تر رسید