" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٤: شب که دل از یاس مطلب باده ئی در جام کرد

شب که دل از یاس مطلب باده ئی در جام کرد
یکجهان حسرت بطوفان داد و آهش نام کرد
بر نمی آید سپند من باستیلای شوق
از جرس باید دل بی انفعالم وام کرد
چشم من شد پرده زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من در کسوت بادام کرد
آبم از شرم عدم کز هستی بی حاصلم
آرمیدن کوشش و بی مطلبی ابرام کرد
شعله ئی بودم کنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانیم را جامه احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیده ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیق گنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادیم
الفت نقش نگین آخر ستم برنام کرد
اینقدر دربند خویش از ناتوانی مانده ایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل بیاد مستی چشم حجاب آلوده ئی
آب گردید از حیا چندانکه می در جام کرد
جاده سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرت ما چون نگه از بس تنک سرمایه است
سایه مژگان تواند صبح ما را شام کرد
میرود صبح و اشارت میکند کای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرام کرد
یکقلم (بیدل) غبار وحشت نظاره ایم
عشق نتوانست ما را بی تحیر رام کرد