" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٧: شب که یاد جلوه ات چشم خیالم آب داد

شب که یاد جلوه ات چشم خیالم آب داد
حیرت بیتابیم آئینه بر سیماب داد
در محبت خود گدازی هم نشاط دیگر است
هر قدر دل آب کردم یادم از مهتاب داد
با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است
پنجه خورشید را نتوان بکوشش تاب داد
تا کی از وضع حسدخواهی مشوش زیستن
عافیت بر باد دادن را نباید آب داد
چین ابرو رنگ امن موج را درهم شکست
تنگ چشمی خار و خس در دیده گرداب داد
تا توانی لب فرو بند از فسون ما و من
رشته بی ساز است نتوان زحمت مضراب داد
گر همه در بزم خاک تیره بارت داده اند
سایه وار از کف نشاید دامن آداب داد
غفلت هستیست انیجاساز بیداری کجاست
همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد
شش جهت راه من از گرد تظلم بسته شد
بر در دل میبرم از مطلب نایاب داد
پاس ناموس وفایم دل بدرد آورده است
پیش خود باید جواب خاطر احباب داد
(بیدل) از لعلش بچندین رنگ محو حسرتم
این نمکدان داد آرامم بچشم خواب داد