" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣١: شرم قصورم از سخن شکوه اعتبار برد

شرم قصورم از سخن شکوه اعتبار برد
آینه داری عرق از نفسم غبار برد
جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود
لغزش پا بدامنم نامه بکوی یار برد
بسکه ببارگاه فضل رسم قبول عام بود
هر که بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد
عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستیم
هر که قدح بسنگ زد از سر من خمار برد
بیرخت از هجوم درد بسکه جنون بهانه ام
رنگم اگر پری شکست ناله بکوهسار برد
حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت
نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد
زین عملی که وهم خلق غره طاقت خود است
جز بعدم نمیتوان حسرت مزد کاربرد
شغل هوس بهیچ کس نوبت آگهی نداد
ذوق حناز دست ما دامن آن نگار برد
چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم
جز غم کو تهی نبود از گره آنچه تاربرد
آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد
ناله بهر کجا دمید ریشه به پنبه زار برد
تا رقم چه مدعا سر خط کلک آرزوست
دیده سیاهی که داشت کاتب انتظار برد
(بیدل) ازین دو دم نفس کایت عبرت است و بس
شخص عدم زنام من خجلت اشتهار برد