" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٢: شکوه مفلسی ما را بخاموشی علم دارد

شکوه مفلسی ما را بخاموشی علم دارد
سفالین کوس درویشان زبس خشک است نم دارد
سر در جیب آزاد است از فتراک آفتها
مقیم گوشه دل حکم آهوی حرم دارد
پریشان نسخه ایم از ربط این اجزا چه میپرسی
تاملهای بی شیرازگی ما را بهم دارد
تمیز پشت و رویت اینقدر فطرت نمی خواهد
عدم آنجا که هستی گل کند هستی عدم دارد
نگاهی تا ببالد رفته ئی بیرون ازین محفل
چو شمع اینجا همان تحریک مژگانت قدم دارد
صدا بر شش جهت می پیچد از یک دامن افشاندن
جهان صید کمند وحشی ئی گز خویش رم دارد
به پرهیز ای هوس از اتفاق پنبه و آتش
مریض حسرتیم و شربت دیدار سم دارد
ندامت مطلبم دیگر مپرس از رمز مکتوبم
شقی در سینه دارد خامه من کز رقم دارد
نوای نیستان عافیت آهنگ تصویرم
زساز خود برون ناآمدنهایم علم دارد
نفس تا میکشم چون غنچه از خود رفته ام (بیدل)
زغفلت در بغل مینای من سنگ ستم دارد