" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٦: شور اشکم گر چنین راه طپش سر میکند

شور اشکم گر چنین راه طپش سر میکند
تردماغیهای دریا نذر گوهر میکند
حسرت جاوید هم عیشیست این مخمور را
جام میگردد اگر خمیازه لنگر میکند
کاش با آئینه سازیها نمی پرداختیم
وقت ما را صافی دل هم مکدر میکند
جوهر آئینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر میکند
آب میگردد تغافل خنجر ناز ترا
سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر میکند
میچکد خون تمنا از رگ نظاره ام
بسکه بیروی تو مژگان کار نشتر میکند
هیچکس یارب خجالت کیش بیدردی مباد
دیده ما را غبار بی نمی تر میکند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت
بسمل ما نیز رقص وحشتی سر میکند
اینکه میگویند عنقا نقش وهمی بیش نیست
ما همان نقشیم اما کیست باور میکند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسوده اند
موج ما را اضطراب دل شناور میکند
هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست
گر همه گل باشد اینجا خون بساغر میکند
فقر هم در عالم خود سایه پرورد غناست
آرمیدنهای ساحل ناز گوهر میکند
یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود
اینقدر افسانه آخر گوش ما کر میکند
حسرت ساحل مبر (بیدل) که در دریای عشق
کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر میکند