شوق تو بمشت پرم آتش زد و سر داد
پرواز من آینه امکان بشرر داد
از یک مژه شوقی که بآن جلوه گشودم
بر هر بن مو حیرتم آغوش دگر داد
صد چاک زد آینه زجوهر بگریبان
اظهار کمال اینقدرم داد هنر داد
ما بیخبران رنگ اثر باخته بودیم
از رفتن دل گرد خرام که خبر داد
شب مصرعی از خاطر من گشت فراموش
حسرت چقدر یادم ازان موی کمر داد
ضبط نفسم قابل دیدار برآورد
آن ریشه که دل کاشته بود آینه برداد
زان صبح بناگوش جنون کرد نسیمی
هر موج ازین بحر گریبان بگهر داد
یکذره ندیدم که بطاوس نماند
نیرنگ خیالت بهزار آینه پر داد
از بس عرق آلود تمنای تو مردم
چون ابر غبارم بهوا جبهه تر داد
عمری زتحیر زدم آئینه بصیقل
تا دقت فکرم مژه خواباند و نظر داد
(بیدل) چمنستان وفا داغ طرب بود
رنگم بشکستی زد و پرواز سحر داد