شوق دیداری که از دل بال حسرت میکشد
تا بمژگان میرسد آغوش حیرت میکشد
بی رخت تمهید خوابم خجلت آرام نیست
لغزش مژگان من خط بر فراغت میکشد
از عرق پیمائی شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خمیازه خجلت میکشد
هر کجا گل میکند نقش ضعیفیهای من
خامه نقاش موی چشم صنعت میکشد
از نهال گلشن عبرت برعنائی مناز
شمع پستی میکشد چندانکه قامت میکشد
غفلت نشو و نمایت صرفه جمعیت است
تخم این مزرع بجای ریشه آفت میکشد
زور بازوی که داری انفعالی بیش نیست
ناتوانی انتقام آخر زطاقت میکشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس
گر همه قاضی شوی کارت بر شوت میکشد
بندگی شاهی گدائی مفلسی گردن کشی
خاک عبرت خیز ما صد رنگ تهمت میکشد
چرخ را از سفله پرور خواندن کس ننگ نیست
تهمت کم همتیها نیز همت میکشد
پیر گردیدی زتکلیف تعلقها برا
دوش خم از هر چه برداری ندامت میکشد
کوه هم دارد بقدر ناله دامن چیدنی
محمل تمکین هر بنیاد خفت میکشد
بیخبر از آفت اقبال نتوان زیستن
عالمی را دار از چاه مذلت میکشد
ای شرر تا چند خواهی غافل از خود تاختن
گردش چشم است میدانی که فرصت میکشد
نوحه بر تدبیر کن (بیدل) که در صحرای عشق
پا بدفع خار زاتش بار منت میکشد