" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٥: صبح شو ای شب که خورشید من اکنون میرسد

صبح شو ای شب که خورشید من اکنون میرسد
عید مردم گو برو عید من اکنون میرسد
بعد از نیم بیدماغ یاس نتوان زیستن
دستگاه عیش جاوید من اکنون میرسد
میروم در سایه اش بنشینم و ساغر کشم
نونهال باغ امید من اکنون میرسد
آرزو خواهد کلاه ناز برگردون فگند
جام می در دست جمشید من اکنون میرسد
رفع خواهد گشت (بیدل) شبهه وهم دوئی
صاحب اسرار توحید من اکنون میرسد
صبحی بگوش عبرتم از دل صدا رسید
کای بیخبر بما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطره ئی که بدریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند بما رسید
سعی نفس زدل سرموئی نرفت پیش
جائی که کس نمیرسد این نارسا رسید
مزد فسردنی که به خاکم قدم زند
یاد قدت بسیر بهارم عصا رسید
آسودگی بخاک نشینان مسلم است
این حزفم از صدای نی بوریا رسید
دنیا که تاج کج کلهان نقش پای اوست
بر ما غبار ریخت که تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوس کند
میراث سایه ئی که زبال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
ذل نیز رفته رفته به آن بی وفا رسید
چون ناله ئی که بگذرد از بند بند نی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمی شود
نتوان به مقصد دل بیمدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
بر هر که هر چه میرسد از مصطفی رسید
از خود گذشتنی است فلک تازی نگاه
تا نگذری زخواد نتوان هیچ جا رسید
خون دلی بدیده (بیدل) مگر نماند
کز بهر پای بوس تو رنگ حنا رسید