صبری که صبح این باغ از ما جدا نخندد
گل میرسد دو دم باش تا بر قفا نخندد
جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب
این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد
تا فکر کفر و دین است چندین شک و یقین است
گر طور دانش اینست مجنون چرا نخندد
ماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا
ای محرمان بگریید کس در عزا نخندد
جز سعی بی نشانی ننگ فسرده جانیست
باید گذشت ازین دشت تا نقش پا نخندد
گر پیریم درین باغ از شرم لب گشاید
گل با وجود شبنم دندان نما نخندد
زانو پرستیم را با صد بهار ناز است
شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخندد
عریانی اعتباریست افلاس هم شعاریست
دلق کهن بهاریست گر میرزا نخندد
دور غنا و افلاس یکباده و دو جام اند
گر با کریم شرمیست پیش گدا نخندد
ای کارگاه عبرت انجام عمر پیریست
قد دو تا دو لب شد مرگ از کجا نخندد
چون نام بر زبانها ننشسته راه خود گیر
نقش نگین نگردی تا بر تو جا نخندد
زان چهره عرقناک بی پردگی چه حرفست
آن گل که آبیارش باشد حیا نخندد
پاس حضور الفت از عالمیست کانجا
گرزخم هم بخندد از هم جدا نخندد
هر چند گرد امکان دامان صبح گیرد
(بیدل) شکستن رنگ بر روی ما نخندد