طالعم زلف یار را ماند
وضع من روزگار را ماند
دل هوس تشنه است ورنه سپهر
کاسه زهر مار را ماند
نفس من باین فسرده دلی
دود شمع مزار را ماند
بسکه بیدوست داغ سوختنم
گلخنم لاله زار را ماند
خار دشت طلب ز آبله ام
مژه اشکبار را ماند
نقش پایم بوادی طلبت
دیده انتظار را ماند
عجزم از وضع خودسری واداشت
ناتوانی وقار را ماند
یار در رنگ غیر جلوه گر است
همچو نوری که نار را ماند
جگر چاک صبح و دامن شب
شانه و زلف یار را ماند
عزلت آئینه دار رسوائیست
این نهان آشکار را ماند
نیک در هیچ حال بد نشود
گل محال است خار را ماند
با دو عالم مقابلم کردند
حیرت آئینه دار را ماند
مایه بیغمی دلی دارم
که چو خون شد بهار را ماند
هر چه از جنس نقش پا پیداست
(بیدل) خاکسار را ماند