طبع سرکش خاک گشت و چشم شرمی وانکرد
شمع سر بر نقش پا سائید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند
ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت
کس چسازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بردماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند
غیرت او داشت افسونی که ما را ما نکرد
هر کجا رفتم نرفتم نیم گام از خود برون
صد قیامت رفت و امروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بیکسیها کز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن
شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدت کثرت موهوم نیست
ربط بی اجزائی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق در کمین سائلست اما چه سود
شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پرده اداراک نیست
هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
(بیدل) از نقش قدم باید عیار ما گرفت
ناتوانی سایه را هم زیر دست ما نکرد