ظالم چه خیال است مؤدب بدر آید
آن نیست کجی کز دم عقرب بدر آید
می چاره گر کلفت زهاد نگردید
طوفان مگر از عهده مذهب بدر آید
آرام زمانیست که در علم یقینت
تاثیر زجمعیت کوکب بدر آید
جز سوختن افسرده دلان هیچ ندارد
رحم است بخشتی که زقالب بدر آید
با بخت سیه چاره خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب بدر آید
زین مرحله خوابانده بدر زن که مبادا
آواز سوار از سم مرکب بدر آید
چون ماه نواز شرم زمین بوس تو داغم
هر چند که پیشانیم از لب بدر آید
خطی زسیه کاری من ثبت جبین است
ترسم که زند جوش و مرکب بدر آید
آنجا که غبار اثری از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب بدر آید
گر پرتو حسن تو باین برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب بدر آید
درخلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم ازان حلقه که یارب بدر آید
(بیدل) چقدر تشنه اخفاست معانی
در گوش خزد هر قدر از لب بدر آید