عرض هستی زنگ برآئینه دل میشود
تا نفس خط میکشد این صفحه باطل میشود
آب میگردد بچندین رنگ حسرتهای دل
تا کف خونی نثار تیغ قاتل میشود
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
بر گهر موجی که خود را بست ساحل میشود
بسکه ما حسرت نصیبان وارث بیتابیئیم
میرسد بر ما طپیدن هر که بسمل میشود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بی شعوری گر نباشد کار مشکل میشود
اوج عزت در کمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل میشود
بر مراد یکجهان دل تا بکی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل میشود
در ره عشقت که پایانی ندارد جاده اش
هر که واماند برای خویش منزل میشود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم می بالد بخود چندانکه محمل میشود
انفعال هستی آفاق را آئینه ام
هر که رو تابد زخود با من مقابل میشود
کس اسیر انقلاب نارسائیها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل میشود
این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب بدندان گر فشاری نقطه حاصل میشود
نشه آسودگی در ساغر یاس است و بس
راحت جاوید دارد هر که (بیدل) میشود
عرق آلوده جمالی زنظر میگذرد
کز حیا چون عرقم آب زسر می گذرد
کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت
آب یاقوت هم اینجا زجگر می گذرد
خط مسطر نشود مانع جولان قلم
تیغ را جاده کند هر که زسر می گذرد
موج ما بی نم ازین بحر پرآشوب گذشت
همچو نظاره که از دیده تر می گذرد
نیست در گلشن اسباب جهان رنگ ثبات
همه از دیده ما همچو نظر می گذرد
منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما
غنچه در گل خزد آنجا که سحر میگذرد
شوخی رشته نومیدی ما بسکه رساست
ناله تا بال گشاید زاثر می گذرد
چون نفس خانه پرستیم و نداریم آرام
عمر آسودگی ما بسفر می گذرد
در مقامی که قناعت بلد استغناست
کاروان چون طپش از موج گهر می گذرد
بهوس ترک حلاوت ننمائی (بیدل)
نیست بی ناله اگر نی زشکر می گذرد