عملیکه که شرم هوا خم از همه پیکرت بدر آورد
نه چو مو جنون هزار سر قدم از سرت بدر آورد
ببضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولیت
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت بدر آورد
بگداز عشوه علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که زقید عالم وهم و ظن بدو ساغرت بدر آورد
بقبول و رد مطلب سبب که غرور چرخ جنون حسب
بدریکه خواندت از ادب زهمان درت بدرآورد
زخیال الفت خانمان بدرآ که شحنه امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت بدر آورد
بوقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفت لاغری رگ جوهرت بدر آورد
اثر وفا ندهد رضا بخمار نشه مدعا
نگهی که گردش رنگ ما خط ساغرت بدر آورد
زطواف کعبه که میرسد بحضور مقصد جستجو
من و سجده پس زانوائی که سر از درت بدر آورد
ندهد تامل انس و جان زلطافت بدنت نشان
مگر آنکه جامه رنگ ما عرق از برت بدر آورد
من (بیدل) از خم طره ات بکجا روم که سپهر هم
سر خود بخاک عدم نهد چو زچنبرت بدر آورد