غافلی چند که نقش حق و باطل بستند
هر چه بستند برین طاق و سرا دل بستند
سعی غواص درین بحر جنون پیمائیست
آرمیدن گهری بود بساحل بستند
چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب
لب زخمیست که از شکوه قاتل بستند
پی مقصد بچه امید کسی بردارد
نامه ئی بود طپش بر پر بسمل بستند
شعله تا بال کشد دود برون تاخته است
بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است
آنچه از دانه گشودند بحاصل بستند
ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش
این دو آئینه بهم سخت مقابل بستند
عمر چون شمع بواماندگیم طی گردید
نامه جاده من بر سر منزل بستند
بی تکلف نه حبابیست درین بحر نه موج
نقش بیحاصلی ماست که زایل بستند
جرأت از محوبتان راست نیاید (بیدل)
حیرت آینه دستیست که بر دل بستند