غبار ما بجز این پر شکستنی که ندارد
کجا رود بامید نشستنی که ندارد
هزار قافله پا در گل است و میرود از خود
بفرصت دو نفس بار بستنی که ندارد
چه زخمها که نچیده است دل بفرقت یاران
زناخن المی سینه خستنی که ندارد
سپند مجمرتصویر همچو من بکه نالد
زوحشتی که فسرد است و جستنی که ندارد
گذشته است جهانی زاوج منظر عنقا
ببال دعوی از خویش رستنی که ندارد
اسیر حرص چه کوشش کند بناز رهائی
برین دکان هوس دل نبستنی که ندارد
بحیرتم چه فسونست دام حیرت (بیدل)
تعلقی که نبودش گسستنی که ندارد