فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد
تردد چون نفس سوزد زخود بستر برون آرد
باشکی کلفت از دل کی توان بردن که دریا هم
یتیمی مشکلست از طینت گوهر برون آرد
فن هم مایه هستی است از آفت مباش ایمن
که چون بگذشتی از مردن قیامت سر برون آرد
بنومیدی درین گلشن چو رنگ امید آندارم
که افسردن زپروازم پرافشان تر برون آرد
زجوش بیخودی صافست درد آرزوی دل
خوشا آئینه ئی کز خویش روشنگر برون آرد
غباری از خطش راه نظر میزد ندانستم
که این شمع از پر پروانها دفتر برون آرد
که میدانست پیش از دور خط اعجاز حسن او
که از لعل ترش موج زمرد سر برون آرد
بگلشن گر بگویم وصف لعل میفروش او
بحسرت شاخ گل از آستین ساغر برون آرد
ندارد شبنم من برگ اظهاری درین گلشن
مگر نومیدیم در رنگ چشم تر برون آرد
به پستی تاساند شوق جهدی کن که خون گردی
چو آب آئینه دار رنگ گردد پربرون آرد
فریب جاه از بازیچه گردون مخور (بیدل)
که میترسم سر بیمغزی از افسر برون آرد