فسون عیش کدورت زدای ما نشود
نفس بخانه آئینها هوا نشود
قسم بدام محبت که از خم زلفت
دل شکسته ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیخته ایست
تغافل تو مگر همت آزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن زقطع امید
بناخنیکه بریدند عقده وا نشود
چنان بفقر زدام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوریا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی زجبین
زمین فلک شود و آدمی خدا نشود
تقدس تو همان بی غبار پیدائیست
گل بهار ترا رنگ رونما نشود
بذوق گوشه چشمیست سرمه سائی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
بغیر سرکشی از ابلهان مجو (بیدل)
که نخل این چمن از بی بری دو تا نشود