فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد
همچو شمع آنسوی دامانم گریبان میبرد
شرمسار هستیم کاین کاغذ آتش زده
یکدو گامم زین شبستان با چراغان میبرد
الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست
انتظار شیشه اینجا طاق نسیان میبرد
پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سراست
از گرانی گوی ما با خویش چوگان میبرد
حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است
سنبله چون پخته شد چرخش بمیزان میبرد
از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر
دانه را در آسیاها هیئت نان میبرد
تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم
سنگ این کوه انتظار شیشه سازان میبرد
صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زین بزم داغ چشم گریان میبرد
این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
لیک ازین غافل که پشت دست دندان میبرد
گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد ازین راهی بکنعان میبرد
خانه مجنون برفت و روب پر محتاج نیست
گردباد اکثر خس و خار از بیابان میبرد
با همه بیدست و پائی در تلاش خاک باش
عزم این مقصد گهر را نیز غلطان میبرد
بر تغافل ختم میگردد تگ و تاز نگاه
کاروان ما همین مژگان بمژگان میبرد
در خیال نفی فرع از اصل باید شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نیستان میبرد
عشق مختار است (بیدل) نیک و بد در کار نیست
بیگناهی یوسف ما را بزندان میبرد