قامت خم کز حیا سوی زمین رو میکند
فهم میخواهد اشارتهای ابرو میکند
هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم
شمع ما سر بر هوا هم سیر زانو میکند
سایه و تمثال را کم نیست گر سنجی بباد
شرم خفت سنگ ما را بی ترازو میکند
چشم بند سحر الفت را نمیباشد علاج
دل گرفتار خود است و یاد گیسو میکند
اینچنین کز ناتوانیها شکستم داده اند
گر رسد چینی بیاد نوحه بر مو میکند
بسکه یاران در همین ویرانها گم گشته اند
میچکد اشکم زچشم و خاک را بو میکند
روز بازار تعین آنقدر مألوف نیست
خلق چون شب شد دکان در چشم آهو میکند
ناتوانی هم بجائی میرسد مردانه باش
سایه کار قاصد مطلب بپهلو میکند
با توکل کس نمیپرداخت گر میداشت شرم
دستگاه نعمت بی خواست بدخود میکند
طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست
تیغ را تدبیر خونریزی تنگ رو میکند
حالت از کف میرود در فکر مستقبل مرو
این خیال دور گرد آخر ترا او میکند
تا کجا (بیدل) زگردون خجلتم باید کشید
این کمان سخت پر زورم ببازو میکند