قدح می بر کف است و شمع گل در آستین دارد
درین محفل عرق میپرورد هر کس جبین دارد
بذوق سر بلندیها تلاش خاکساری کن
نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین دارد
بجمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم
که در هر غنچه طوفان پریشانی کمین دارد
نفس تا در جگر باقیست از آفت نیم ایمن
که چون نی استخوانم چشم بد در آستین دارد
ندیدم فارغ از وحشت اگر خواری و گر عزت
زدرتابام این ویرانه یکسر حکم زین دارد
گره در طبع نی هر چند افزون ناله رعناتر
کمند ما رسائی در خور سامان چین دارد
لب او را همین خط نیست منشور مسیحائی
چنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین دارد
ندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردم
درین دریا حبابم طرفه وضع شرمگین دارد
سزاوار خطائی هم نیم از ننگ بیقدری
بحالم نسبت نفرین غرورآفرین دارد
رهائی نیست ما را از فلک بیخاک گردیدن
بهر جا دانه هست آسیا زیر نگین دارد
بدوش سجده از خود میروم تا آستان او
برنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین دارد
سرشکم دود آهم شعله ام داغ دلم (بیدل)
چو شمع از حاصل هستی سراپایم همین دارد