قضا تا نقش بنیاد من بیکار می بندد
حنامی آزد و در پنجه معمار می بندد
زچاک سینه بی رویتو هر جا میکشم آهی
سحر شورش قیامت بر سر دستار می بندد
مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد
سراپایم عرق آئینه دیدار می بندد
بساط عبرت این انجمن آئینه ئی دارد
که تا مژگان بهم آورده ئی زنگار می بندد
نمیدانم بیاد او چسان از خود برون آیم
دل سنگین بدوش ناله ام کهسار می بندد
در آن محفل که من حیرت کمین جلوه اویم
فروغ شمع هم آئینه بر دیوار می بندد
برعنائی چو شمع از آفت شهرت مباش ایمن
رگ گردن زهر عضوت سری بردار می بندد
چه دارد قابلیت جزمی تکلیف پیمودن
درین محفل همین دوشم بدوشم بار می بندد
زمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان
کزین تار این گره چون باز شد دشوار می بندد
اسیر مشرب موجم کزان مطلق عنانیها
گرش تکلیف بر گشتن کنی زنار می بندد
بمخموری زسیر این چمن غافل مشو (بیدل)
که خجلت در بروی هر که شد مختار می بندد