" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٠٥: کار دنیا بسکه مهمل گشت عقبا ریختند

کار دنیا بسکه مهمل گشت عقبا ریختند
فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند
بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد بعرض
شد پری بیبال و پر چندان که مینا ریختند
سینه چاکانرا دماغ سخت جانیها نبود
از شکست رنگ همچون گل سراپا ریختند
ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی
رفت گرد ما زخود جائیکه صحرا ریختند
در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی
طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند
هیچکس از گریه من در جهان هوشیار نیست
بیخودی فرشست هر جا رنگ صهبا ریختند
هیچکس از گریه من در جهان هوشیار نیست
بیخودی فرشست هر جا رنگ صهبا ریختند
بیدماغی محفل آرای جنون شوق بود
سوخت حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند
رنگ تحقیقی نبستم زان حنای نقش پا
اینقدر دانم که خونم را همین جا ریختند
ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست
کشت بسمل تا شود سیراب خونها ریختند
عاقبت بوئی نبردیم از سراغ عافیت
ساحل گمگشته ما را بدریا ریختند
تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن
کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند
اشک ما (بیدل) زدرد نارسائی خاک شد
ریشه ئی پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند