" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٠٩: گذشت عمر و دل از حرص سر نمیتابد

گذشت عمر و دل از حرص سر نمیتابد
کسی عنانم ازین راه برنمیتابد
درای محمل فرصت خروش صور گرفت
هنوز گوش من بیخبر نمیتابد
جهان زمغز خرد پنبه زار اوهام است
چه سود برق جنون یکشرر نمیتابد
غبار عجز من و دامن خط تسلیم
زپافتادگی از جاده سرنمیتابد
نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد
کسی دو رشته بهم اینقدر نمیتابد
نشان من مگر از بی نشان توانی یافت
وگرنه هستی عاشق اثر نمیتابد
نمیتوان زکف خاک من غبار انگیخت
جبین عجز بجز سجده برنمیتابد
نزاکتی است در آئینه خانه هستی
که چون حباب هوای نظر نمیتابد
نگاه بر مژه دامن فشان استغناست
دماغ وحشت من مال و پر نمیتابد
خروش دهر بلند است بر تغافل زن
که این فسانه بجز گوش کر نمیتابد
شبی بروز رساندن کمال فرصت ماست
چو شمع کوکب ما تا سحر نمیتابد
زخویش میروم اینک تو هم بیا (بیدل)
که قاصد آمد و هوشم خبر نمیتابد