گر آگهی بسیر فنا و بقا بخند
عبرت بهانه جوست برین خنده ها بخند
گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است
در زیر لب چو آبله زیر پا بخند
افسردی ای شرر بفشار شگفتگی
آخر ترا که گفت درین تنگنا بخند
مستغنی از گلست مزار شهید عشق
ای غنچه لب تو بر سر خاکم بیا بخند
فرصت کمین وعده فردا دماغ کیست
ای گل بهاررفت برای خدا بخند
منعم غبار چهره محتاج شستنی است
بر فقر گریه گر نکنی برغنا بخند
چندین سحر بوهم پرافشان ناز رفت
یک گل تو نیز از لب بام هوا بخند
در پرده خون حسرت بیدست و پا مریز
گاهی چو اشک گریه دندان نما بخند
صد گل بهار منتظریک جنون تست
آتش بصفحه ات زن و سر تا بپا بخند
با صبح گفتم از چه بهار است خنده ات
گفت اندکی توهم زتکلف برا بخند
بر شام ما چو شمع جوانی بسی گریست
پیری کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند
(بیدل بهار عمر شگفتن چه خنده است
ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند