گر بیتو نگه را بتماشا هوس افتاد
بر هر چه گشودم مژه در دیده خس افتاد
از بخت سیه چاره ندارم چه توان کرد
چون زلف بآشفتگیم دست رس افتاد
در گریه تنگ مایه تراز من دگری نیست
کز ضعف سرشکم بشمار نفس افتاد
تا بیکسیم قافله سالار فغان کرد
خون شد دل و چون اشک زچشم جرس افتاد
شوقی بشکست دل من مست خروش است
آگه نیم این شیشه زدست چه کس افتاد
از آفت تعجیل حذر کن که درین باغ
بر خاک نخستین ثمر پیشرس افتاد
شد عین حقیقت چو مجازت زمیان رفت
عشقست گر آتش به بنای هوس افتاد
چون شانه ره ما همه پیچ و خم زلف است
چندانکه قدم پیش نهادیم پس افتاد
عمریست پرافشان گلستان خیالیم
غم نیست اگر طائر ما در قفس افتاد
اسباب غبار نگه عبرت ما نیست
در دیده آتش نتوان گفت خس افتاد
کلفت مکش از عمر عیانست چه باشد
سنگینی باری که بدوش نفس افتاد
(بیدل) لب آن برگ گل اندام ندارد
شهدی که تواند بخیالش مگس افتاد