" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢٣: گرد مرا تحیر صبح جنون سبق کرد

گرد مرا تحیر صبح جنون سبق کرد
دستی نداشت طاقت جیبم چنین که شق کرد
دل تشنه جنون هاست از وهم و ظن مپرسید
زین دست مشق بسیار مجنون برین ورق کرد
پیداست شغل زاهد وقت دگر چه باشد
سرها بیکدگر کوفت هر گه که یاد حق کرد
دل با کمال تحقیق از شبهه ام نپرداخت
آئینه ساخت اما پرداز بی نسق کرد
زین باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم
گلگون قبای نازی صبح مرا شفق کرد
از انفعالم آخر شستند دست قاتل
خونم روان نگردید رنگ حنا عرق کرد
مهمان این بساطیم اما چه سود (بیدل)
دیدار نعمتی بود آئینه در طبق کرد