گره برشته ساز نفس خوش آنکه نبندد
ببند دل بنوای جهان چنان که نبندد
نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت
گمان مبر در نیرنگ این دکان که نبندد
زکشت تفرقه دهر حاصلی که تو داری
چو تخم اشک ازان خوشه کن گمان که نبندد
دوباره سلسله اتفاق حسن و جوانی
هزار بار نمودند امتحان که نبندد
خیال گردن آزادگان مصور فطرت
اگر بخامه دهد تاب ریسمان که نبندد
بذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم
تو غافل از عدمی دل بران میان که نبندد
دماغ ناز بهرجاست نقش بند غرورش
حنا اگر همه خونم دهد نشان که نبندد
بهار نیز بهر غنچه بسته است دل اینجا
درین چمن چکند بلبل آشیان که نبندد
لب شکایت اگر وا شود بوصف خموشی
چه بیرها بهمان یک دو برگ پان که نبندد
خیال جسته عنقاست مصرعی که ندارم
زمعنیم چه گشاید کسی جز آن که نبندد
همین کمند علایق که بسته چین فسردن
تو گر زوهم برائی چه نردبان که نبندد
جهان بسرمه گرفت اتفاق معنی (بیدل)
حدیث عشق چه صنعت کند زبان که نبندد