کسیکه چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد
بخاک تا نگرد چشم خم بگردنش افتد
خوشست ناز تجرد بدیده ها نفروشی
خجالت است که عیسی نظر بسوزنش افتد
غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم
که انفعال طبیعت بکفر رفتنش افتد
درین محیط رسد موج ما بمنصب گوهر
دمی که نوبت دندان بدل فشردنش افتد
بخشک پاره بسازید گز تمتع دنیا
گداز شمع خورد هر که نان بروغنش افتد
کریم دست نیازد بپاس نسبت همت
ماد چین سرآستین بدامنش افتد
وداع عمر طریق خرام ناز تو دارد
قیامتست اگر چشم کس برفتنش افتد
بخاکساری خویشم امیدهاست که شاید
غلط بسرمه کند چون نگاه بر منش افتد
زنام جاه حذر کن مباد نقش نگینش
به نقب قبر کشد تا هوس بکندنش افتد
اراده شکوه دل نیست لیک ریشه الفت
زدانه ایست که آتش بساز خرمنش افتد
بپاس راز محبت گداخت طاقت (بیدل)
که تا سر مژه جنبد جگر بدامنش افتد