کلاه هر که فلک بر سماک می فگند
سرش چو آبله آخر بخاک می فگند
بگم شدن چو نگین بی نیاز شهرت باش
که ناز نام ترا در مغاک می فگند
چو صبح تا زگریبان سری برون آری
زمانه رخت تو بر دوش چاک می فگند
بکارگاه تعین که «لاشریک له » است
خلل اگر فگند اشتراک می فگند
زجوش گریه مستانه ئی که دارد ابر
چه شیشه ها که نه در پای تاک می فگند
زامتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه زسیری بخاک می فگند
عرق که جبهه تسلیم سر فگنده اوست
گره برشته ما شرمناک می فگند
رهت گلست به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه بدامان پاک می فگند
زعاجزی در اقبال امن زن (بیدل)
که طاقتت بجهان هلاک می فکند