" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٣: کم نیست صحبت دل گر مرد زن نماند

کم نیست صحبت دل گر مرد زن نماند
آئینه خانه ئی هست گو انجمن نماند
گر حسرت هوس کیش باز آید از فضولی
کلفت کراست هر چند گل در چمن نماند
افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست
دامن فشان برین شمع تا سوختن نماند
عرفان زفهم دوریست اداراک بی حضوریست
جهدی که در خیالت این علم و فن نماند
چون صبح ازین بیابان چندان تلاش رم کن
کز دامن بلندت گرد شکن نماند
یاد گذشتگان هم آینده است اینجا
در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند
بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت
گلشن کجاست هر گه سرو و سمن نماند
مجنون بهر درودشت محو کنار لیلی است
عاشق بسعی غربت دور از وطن نماند
گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم
جائی روم که آنجا او هم زمن نماند
این مبحث تو و من از نسخه عدم نیست
کز آن دهن بگویم جای سخن نماند
یاران بوسع امکان در ستر حال کوشید
تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند
(بیدل) بدیر اعراض انصاف نیست ورنه
تاوان بت پرستی بر برهمن نماند