" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٤: کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد

کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد
مه نو دمید و ببدر زد بگداخت بدر و هلال شد
بصفای جلوه نساختی حق کبریا نشناختی
بخیال آینه باختی که جمال رفت و مثال شد
سحری گذشتی از انجمن سر آستین بهوا شکن
زشمیم سایه سنبلت گل شمع ناف غزال شد
چو نفس مرا زسر هوس بهوا رسیده زجیب دل
گرهی زرشته گشوده ئی که شکست بیضه و بال شد
بترانه من و ما کسی زنوای دل چه اثر برد
مزه حلاوت این شکر ز ازل ودیعت لال شد
زتلاش نازکی سخن گهر صفا بزمین مزن
خجل است جوهر چینی ئی که بمو رسید و سفال شد
زغبار لشکر زندگی دو سه روز پیشترک برا
حذر از تلاش دو موئیت که هجوم رستم زال شد
بدل گداخته کن طرب که درین سراب جنون تعب
چو عقیق بر لب تشنگان جگر آب گشت و زلال شد
ستم است جوهر غیرتت بفسردگی فشرد قدم
بکش انفعال سیه دلی اگر اخگر تو زگال شد
سحر غناکده حیا بنفس نمیبرد التجا
چه غرض بطبع تو بال زد که تبسم تو سؤال شد
نفسی زدی و جهان گرفت اثر ترانه ما و من
که شکست شیشه محفلت که صدا برنگ خیال شد
زحضور غیبت کامها همه راست زحمت مدعا
تو چو (بیدل) از همه قطع کن که وقوع رفت و محال شد