مارا بدر دل ادب هیچکسی برد
تمثال در آئینه ره از بی نفسی برد
زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم
خار و خس ما را عرق شرم خسی برد
بیگانه عشقیم زشغل هوسی چند
آب رخ عنقائی ما را مگسی برد
فریاد که محمل کش یکناله نگشتیم
دل خون شد و در خاک غبار جرسی برد
دور همه چون سبحه یکی کرد تسلسل
زین قافلها پیش و پسی پیش و پسی برد
آخر پی تحقیق بجائی نرساندم
بیرونم ازین دشت اقامت هوسی برد
دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی
جمعیت بالم الم بی قفسی برد
(بیدل) ثمر باغ کمالم چه توان کرد
پیش از همه در خاک مرا پیشرسی برد