ما را که نفس آینه پرداخت باشد
تدبیر صفا حیرت بی ساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم بسپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا بکجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چکند ساز تجرد
ماری بهوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما بفنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی بوی گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشه ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینه ئی نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو باین هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
(بیدل) بهوس دامنت از کف نتوان داد
ایکاش کسی قدر تو نشناخته باشد