ماضی و مستقبل بزم حیرت حال بود
شخص از خود رفته در آئینه ها تمثال بود
سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند
ورنه هستی بر لب عرض نفس تبخال بود
بسکه یاس ناتوانی در مزاجم ریشه کرد
بر زبان خامه حرف مدعایم نال بود
هر قدر بر جا فسردم وحشتم سامان گرفت
چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود
غیر حسرت از جهان جستجو گردی نکرد
کاروان ما نگاه واپسین دنبال بود
خلق را در تیرباران هجوم احتیاج
آبرو تا بود وقف چشمه غربال بود
هر کجا فال شگفتن زد بهار غنچه اش
صبح از ایجاد تبسم چین روی زال بود
بی نصیبان چشم در گردد و رنگی باختند
ورنه حسنش را سواد هر دو عالم خال بود
غیر را در دل شکوه عشق گنجایش نداد
خانه خورشید از خورشید مالامال بود
جلوه عیش و الم یکسر بموهومی گذشت
عمر را کیفیت تصویر ما دو سال بود
ماجرای سایه از خورشید هم روشن نشد
رفتنم از خویش یازان جلوه استقبال بود
(بیدل) از بیدردی روز وداعت سوختم
سینه میکندی چه میشد گر زبانت لال بود