مباش غره بسامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبار است از کجا که نریزد
مکش زجرأت اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آئینه حیا که نریزد
بجد گرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنگ نما که نریزد
قدح بخاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آنهمه موج آبروی ما که نریزد
بگوش منتظران ترانه غم عشقت
فسانه شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسی کجا برد این دانه زیر پا که نریزد
بباد رفتم و بر طبع کس نخورد غبارم
دگر چه سحر کند خاک بی عصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژه اش بر کف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان بلب آمد
قدح بیاد تو کج کرده ام بیا که نریزد
باین حنا که گرفته است خون خلق بگردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتل گداخت پیکر (بیدل)
مباد خون کس ارزد باین بها که نریزد